loading...
بهترین اس ام اس
بهنام علیپور بازدید : 85 یکشنبه 16 آبان 1389 نظرات (0)

سلام. امروز هم یک داستان که بهتره بگیم نامه رو که مربوط به دوران جنگ هست و با انتخابات هم ربط داره رو برای شما کاربران دوست داشتنی و عزیز از پایگاه اطلاع رسانی محله نوعلم آماده کردیم که مطمئنم اگه بخونید خیلی خوشتون میاد.

این متن برای اولین بار و توسط این پایگاه نوشته شد (البته نمی خوایم بگیم تمام مطالب این سایت رو خودمون آماده می کنیم. ولی بیشتر سعی مون اینه که مطالبی رو تو این پایگاه بذاریم که در سایتها و وبلاگهای دیگه نباشه و برای بازدیدکننده تازه و مفید باشه). راستی نظرتونو درباره ی نوشتن این نوع مطالب که یکیشونو در زیر می خونید برای ما بذارین و بگین این مطالب چطوره؟بازم بذاریم یا نه! از همه شما عزیزان ممنونیم...

 

پسر عزیزم. ما توی یک چاله گیر افتاده بودیم. جز یک باریکه راه مین گذاری شده مقصد دیگری نداشتیم. تا تاریک بود می بایست یک نفر از ما فداکاری کند و باریکه را باز شود. ما هشت نفر بودیم. پیشنهاد حسن آقا هیچ فایده ای نداشت ، چون هر هشت نفرمان داوطلب بودیم. خود او پیشنهاد کرد رای بگیریم. یک تکه کاغذ را هشت قسمت کنیم ، اسم هر کدام را روی یک تکه کاغذ بنویسیم ، تا بزنیم و آقای شریفی که بزرگتر ماست یکی را بردارد اسم هر کس که آمد او راه را باز کند. من کاغذها را هشت تکه کردم. هادی گفت: من کلاس خوشنویسی رفته ام ، خطم از همه بهتر است ، من می نویسم. کاغذها را دادیم به او ( به هادی). بقیه مشغول جمع آوری وسایل ، مهمات و چیزهای شخصی مان شدیم... هادی اسامی را نوشت ، تا زد و روی خاک ریخت. وقت نداشتیم. حسن آقا کاغذها را قاطی کرد ، چشمهایش را بست ، بسم الله ای گفت و یکی را برداشت. اسم خود هادی بود. همه اعتراض کردیم ، همه غصه خوردیم... فایده ای نداشت... قرار گذاشته بودیم. بلاخره با اندوه با هادی خداحافظی کردیم. پلاک و اسلحه و قمقمه و نامه ها و عکس هایش را به من سپرد. پیش از آنکه حرکت کند خودش کاغذها را زیر خاک پنهان کرد و رفت... بعد هم راه باز شد ، راه باز شد و یکی یکی با چشم گریان و سینه خیز راه افتادیم... حبیب که از همه ما کوچکتر بود برگشت کاغذها را از زیر خاک در آورد...هنور هوا تاریک بود که رسیدیم به سنگر خودی... حاضر نیستم برایت بنویسم چه حالی داشتیم... در همان حال حسن آقا گفت: حبیب کاغذها را تقسیم کن ، اسم ها را بخوان و اسم هر کسی را به خودش بده تا آخرین دستخط هادی را یادگاری نگه داریم. حبیب کاغذ اول را باز کرد... بار اسم هادی بود...دومی را باز کرد ،سومی،چهارمی،پنجمی،ششمی،هفتمی،هشتمی همه ی کاغذها رویشان نوشته بود هادی، هادی، هادی، هادی، هادی، هادی، هادی، هادی. الان که این کاغذ را برای تو می نویسم نمی دانم چرا یاد آن چاله و یاد آن رای گیری افتاده ام. نمی دانم چرا اینها را برای تو می نویسم... شاید می خواهم بگویم آن شب توی آن چاله ما رای گیری کردیم آنجوری. امروز همگی روی قله ی کوهی ایستاده ایم در بلندی ای که همه ی مردم دنیا ما را می بینند و امروز نفس ماست که بر همه ی جهان دمیده می شود. پس رای دادن اظهار عقیده ی ساده ای نیست... آن اسمی را که روی کاغذ می نویسیم مطمئنا مثل دستخط هادی تا ابد می ماند... اگر با اخلاص باشد و دانایی ، ما را تا بهشت بدرقه می کند... اگر زیاد نوشته ام مرا ببخش... دلم نیامد شناسنامه ام را بدون کاغذ و سلام و علیک برایت ارسال کنم...

خداحافظ پسر عزیزم...




ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 517
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 48
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 117
  • آی پی دیروز : 53
  • بازدید امروز : 219
  • باردید دیروز : 126
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 345
  • بازدید ماه : 345
  • بازدید سال : 4,791
  • بازدید کلی : 43,914